دو شاگرد در کلاس سر موضوعی بحث می کردند
و با اینکه نظریه ها یکی نبود هر کدام بر این باور بودند که حرف شان منطقی است
معلم کمی فکر کرد و وارد بحث شد :
دو شاگرد در کلاس سر موضوعی بحث می کردند
و با اینکه نظریه ها یکی نبود هر کدام بر این باور بودند که حرف شان منطقی است
معلم کمی فکر کرد و وارد بحث شد :
میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح
مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را
انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم
نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود
تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مانده
کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مانده ذهنی که اب دهنش کش
اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون
بی زبونی ازش میخواد دگمه بالای پیراهنش رو ببنده ! اما چون ظاهرخوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن !
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در
هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با
همدیگر
بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به
طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.
سال های سال
بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی
میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم
جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ...
کار به جایی رسید که از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید .
نجـار گفت: من
چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در
خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که
کمکتان کنم؟
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و
تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل
شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و
از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد.
روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچههایش
توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند. از گرمای هوا کلافه شده
بودند. به طرف آب رفته و
بدنشان را در آب خنک فرو بردند. احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت میبردند.
چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده
شد. سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچیها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است
که دور شوید.»
بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچیها نزدیک آبگیر رسیدند.