اشـک قلم

کربلایی مجتبی کاظمی

اشـک قلم

کربلایی مجتبی کاظمی

اشـک قلم
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان

۳۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۶
بهمن

شسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند،

جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۶
بهمن

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخود می‌کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۶
بهمن

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد...

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۳
بهمن

صورت مادرم سوخته بود و از وقتی یادم می‌آمد چشم چپش نمی‌دید.

چهره‌اش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه از پوست‌سوخته‌اش می‌ترسیدم

و از این‌که دوستانم متوجه شوند چشمش نمی‌بیند، خجالت می‌کشیدم.

برای همین فکر می‌کردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما را با هم ببینند،

خیلی برای من بد می‌شود و حتما دوستانم مرا مسخره می‌کنند. همیشه

از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت می‌کشیدم و دوست نداشتم

هیچ‌کس بداند این زن یک چشم با پوست سوخته‌اش مادر من است.


  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۳
بهمن

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگرحسابی به خوشگذرانی پرداختند.

 

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۳
بهمن

شبی پسرک یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر آن را گرفت و با صدای بلند خواند،

او با خط بچگانه نوشته بود:

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۲
بهمن

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۲
بهمن
پیر مردی صبح زود از خانه اش خارج شد

 در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید

عابرانی که این صحنه را دیدند او را به سرعت به اولین درمانگاه رساندند.

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۲
بهمن
آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن

آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد

آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۸
بهمن

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”

  • کربلایی مجتبی کاظمی