جناب سرهنگ!
کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مانده
کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مانده ذهنی که اب دهنش کش
اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون
بی زبونی ازش
میخواد دگمه بالای پیراهنش رو ببنده ! اما چون ظاهرخوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه
داشتن و فرار میکردن ! دو سه تا سرهنگ
راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار
راه ایستاده بودن و داشتند صحبت میکردند ! یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از
لحاظ درجه
ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن ! این عقب مونده ذهنی رفت وسط
خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که اشاره کردم
خواست که دگمه اش رو
ببنده ! سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دگمه پیراهن اون
معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان
کارش وسط خیابان و جلوی اونهمه همکار و مردم به
اون عقب مونده ذهنی سلام نظامی داد و ادای احترام کرد ! اون عقب مونده ذهنی که اصلا
توقع
اینکار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و بطرف پیاده رو اومد
... لبخند و احساس غروری که توی چهره اش بود رو هیچوقت
فراموش نمیکنم ! بعد از این
قضیه با خودم گفتم کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یاد داشت میکردم تا با نام بردن
ازش تقدیر کنم ! اما
احساس کردم اگر فقط بعنوان یک انسان ازش یاد کنم شایسته تر
باشه ! این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار
بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند ! ..... زنده باشی جناب سرهنگ !
- ۹۲/۱۱/۲۶