اشـک قلم

کربلایی مجتبی کاظمی

اشـک قلم

کربلایی مجتبی کاظمی

اشـک قلم
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان

۴۱ مطلب توسط «کربلایی مجتبی کاظمی» ثبت شده است

۱۶
بهمن

پدری دست برشانه پسرش گذاشت وازاو پرسید آیا فکرمیکنی،تومیتوانی مرابزنی یامن تورا؟!

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۶
بهمن

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.

این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود،

هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۶
بهمن

خوابیده بودم ، در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده ی عمرم را برگ به برگ مرور کردم .

به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود .

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۵
بهمن

مرذ ثروتمندی 8 فرزند داشت که همواره نگران آنان بود چون آنان بخاطر ثروت پدری تن به کار و تلاش نمیدادند.

یک روز مرد ثروتمند فکری به سرش زد...

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۵
بهمن

مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر 4 ساله‌اش تکه سنگی برداشته و بر روی ماشین خط می‌اندازد.

مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود.
در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.
 

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۵
بهمن

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه. گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم. گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟ گفت: دارم میمیرم

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۵
بهمن

اشک قلم

نظر

باعرض سلام وادب واحترام خدمت شما بازدیدکننده گرامی؛

 لطفا با نظرات مفیدتون منو در هرچه بهترشدن این وبسایت همیاری کنید

باتشکر،مدیریت {اشکــــ قلمـــ }

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۴
بهمن

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت.

 پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینی هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۴
بهمن

کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سالها آماده سازی،ماجراجویی خود را آغاز کرد.

ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست.تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. 

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۴
بهمن

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود.

  • کربلایی مجتبی کاظمی