در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی
واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه،
شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح
بود،
هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
خوابیده بودم ، در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای
سپری شده ی عمرم را برگ به برگ مرور کردم .
به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود .
مرذ ثروتمندی 8 فرزند داشت که همواره نگران آنان بود چون آنان بخاطر ثروت پدری تن به کار و تلاش نمیدادند.
یک روز مرد ثروتمند فکری به سرش زد...
مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر 4 سالهاش تکه سنگی برداشته و بر روی ماشین خط میاندازد.
مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود.
در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه. گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم. گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟ گفت: دارم میمیرم
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت.
پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینی هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سالها آماده سازی،ماجراجویی خود را آغاز کرد.
ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست.تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.