اشـک قلم

کربلایی مجتبی کاظمی

اشـک قلم

کربلایی مجتبی کاظمی

اشـک قلم
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان

۴۱ مطلب توسط «کربلایی مجتبی کاظمی» ثبت شده است

۲۳
بهمن

صورت مادرم سوخته بود و از وقتی یادم می‌آمد چشم چپش نمی‌دید.

چهره‌اش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه از پوست‌سوخته‌اش می‌ترسیدم

و از این‌که دوستانم متوجه شوند چشمش نمی‌بیند، خجالت می‌کشیدم.

برای همین فکر می‌کردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما را با هم ببینند،

خیلی برای من بد می‌شود و حتما دوستانم مرا مسخره می‌کنند. همیشه

از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت می‌کشیدم و دوست نداشتم

هیچ‌کس بداند این زن یک چشم با پوست سوخته‌اش مادر من است.


  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۳
بهمن

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگرحسابی به خوشگذرانی پرداختند.

 

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۳
بهمن

شبی پسرک یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر آن را گرفت و با صدای بلند خواند،

او با خط بچگانه نوشته بود:

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۲
بهمن

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۲
بهمن
پیر مردی صبح زود از خانه اش خارج شد

 در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید

عابرانی که این صحنه را دیدند او را به سرعت به اولین درمانگاه رساندند.

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۲
بهمن
آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن

آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد

آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۸
بهمن

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۸
بهمن

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می آورد روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل دز جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بغلی تقاضای غذا کند.

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۷
بهمن

خانمی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»

 آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

 خانم گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»

 

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۱۷
بهمن

باغبان جوانی به شاهزاد ه اش گفت:«به دادم برسید حضرت والا!

امروز صبح عزراییل را در باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. 

  • کربلایی مجتبی کاظمی