صورت مادرم سوخته بود و از وقتی یادم میآمد چشم چپش نمیدید.
چهرهاش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه از پوستسوختهاش میترسیدم
و از اینکه دوستانم متوجه شوند چشمش نمیبیند، خجالت میکشیدم.
برای همین فکر میکردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما را با هم ببینند،
خیلی برای من بد میشود و حتما دوستانم مرا مسخره میکنند. همیشه
از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت میکشیدم و دوست نداشتم
هیچکس بداند این زن یک چشم با پوست سوختهاش مادر من است.