شام تصمیم گرفت به او خیانت کند،تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند. روزی در یک مراسم ، تصویر کامل مسیح را در چهره ی
یکی از جوانان یافت.
کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مانده
کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مانده ذهنی که اب دهنش کش
اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون
بی زبونی ازش میخواد دگمه بالای پیراهنش رو ببنده ! اما چون ظاهرخوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن !
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در
هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با
همدیگر
بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به
طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.
سال های سال
بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی
میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم
جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ...
کار به جایی رسید که از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید .
نجـار گفت: من
چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در
خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که
کمکتان کنم؟
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و
تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل
شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و
از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد.
روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچههایش
توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند. از گرمای هوا کلافه شده
بودند. به طرف آب رفته و
بدنشان را در آب خنک فرو بردند. احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت میبردند.
چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده
شد. سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچیها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است
که دور شوید.»
بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچیها نزدیک آبگیر رسیدند.
شسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ
میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند،
جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی
شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخود میکردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و
بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود،
دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد...