اشـک قلم

کربلایی مجتبی کاظمی

اشـک قلم

کربلایی مجتبی کاظمی

اشـک قلم
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان

ثروت پدری

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۵۸ ب.ظ

مرذ ثروتمندی 8 فرزند داشت که همواره نگران آنان بود چون آنان بخاطر ثروت پدری تن به کار و تلاش نمیدادند.

یک روز مرد ثروتمند فکری به سرش زد...

فردا صبح هرکدام از پسر ها و دختر هایش که میخواستند از وسط باغ عبور کنند

چشمشان به تخته سنگ بزرگی می افتاد که راه عبورشان را سخت کرده بود.

اما آنان نمی دانستند مرد ثروتمند دارد از پنجره اتاقش به آنان میکند

بدون اینکه به خودشان زحمت بدهند که لااقل سنگ را از سر راه بقیه بردارند از کنار تخته سنگ گذشتند و رفتند.

خورشید کم کم داشت غروب میکرد و مرد ثروتمند سخت از دیدن آن صحنه ها متاثر شده بود

که ناگهان متوجه شد پیرمرد خدمتکار در حالیکه وسایل زیادی در دست داشت

همین که به تخته سنگ رسید وسایلش را روی زمین گذاشت و به هر سختی بود تخته سنگ را برداشت

و آن را از سر راه دور کرد....

که در همان لحظه چشمش به یک کیسه پر از صد دلاری افتاد.

پیرمرد به درون کیسه نگاه کرد تا صاحبش را پیدا کند که یادداشتی را در وسط بسته صد دلاری دید

که در آن نوشته شده بود: هر سد و مانعی که سر راهتان باشد میتواند مسیر زندگیتان را تغییر دهد به شرط آن که سعی کنید آن را از سر راهتان بردارید.

پیرمرد خوشحال بود اما مرد ثروتمند به حال فرزندانش اشک میریخت!

  • کربلایی مجتبی کاظمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی