اشـک قلم

کربلایی مجتبی کاظمی

اشـک قلم

کربلایی مجتبی کاظمی

اشـک قلم
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
۱۵
بهمن

اشک قلم

نظر

باعرض سلام وادب واحترام خدمت شما بازدیدکننده گرامی؛

 لطفا با نظرات مفیدتون منو در هرچه بهترشدن این وبسایت همیاری کنید

باتشکر،مدیریت {اشکــــ قلمـــ }

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۰
اسفند

یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.

شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۰
اسفند

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و

کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت:” عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش

هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۰
اسفند

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال

یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه

دارد.

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۰
اسفند

شخصی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند .آن شخص به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش

کرد تا نیشش بزند !

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۰
اسفند

وقتی به نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر هنگامی است که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.

اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛ اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با

اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری

مواجه هستید.

 

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۰
اسفند

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.

یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به

دنیا بیاید.

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۰
اسفند

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها

گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۷
بهمن

دو شاگرد  در کلاس سر موضوعی بحث می کردند

و با اینکه نظریه ها یکی نبود هر کدام بر این باور بودند که حرف شان منطقی است

معلم کمی فکر کرد و وارد بحث شد :

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۷
بهمن

میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را

انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!

  • کربلایی مجتبی کاظمی
۲۷
بهمن

در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود

تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

  • کربلایی مجتبی کاظمی